غمكده تنهايي هاي من

تنها دوستم تنهاييه

فک کنم حالا وقتشه که شرو کنم

اما قبلش یه خواهش ازتون دارم;اگه الان حالتون خوبه و شادید این مطلبو نخونید...

برید هر وقتی که دلتون از همه جا گرفتش اونوقت بیایید اینجا!هر وقت که احساس کردید تنهای تنها هستید.

قصه من اینه:

احساس الان شما رو داشتم مثل شما از همه چیز خسته شده بودم...دیگه زندگی برام معنایی نداشت هیچ چیز نمی تونست معنای خوبی بهم القا کنه نسبت به زندگیم بی تفاوت شده بودم آخه:

نمی دونستم چرا حرفامو باور نمی کنه می خاستم بشم مال اونو اونم بشه مال من...ولی:

- ببین ما اصلا بهم نمی خوریم

- چرا این حرفو میزنی؟

- ...

دیگه گوشیم داشت خراب می شد   آخه تو پارک زیر تگرگ وایساده بودم گوشیم دیگه خیس شده بود    زیر قابش بخار جم شده بود     همونطوری که دیگه نمی تونستم  جلومو نگا کنم آخه زیر پلکام اشک جم شده بود:

- بیا بریم دیوونه خیس آب شدی  همه دارن میرن زیر ی سقفی،درختی چیزی اونوقت تو داری اس بازی میکنی؟

دوستم بود

_ ی دقیقه وایسا دوستم جوابمو نمیده  نمی دونم چرا فک کنم از دستم ناراحت شده!

یادم میاد اون اوایل یه بار ازش پرسیم چرا داری بهم اس میزنی؟

- باشه دیگه بهت اس نمی زنم

دیییونه شدم گفتم عجب اشتباهی کردم

سمت محل ما آنتن اصلا نمیده 

چن بار بهش اس زدم دیدم جوابمو نمی ده  ازش عذر خواهی کردم...نه جوابی نیومد

یکی دو دیقه بعد:

- چته؟

- هیچی ممنون شما چطوری؟

- نه جدی می گم!چته؟

- هیچی می ترسم نرسیده بهت از دستت بدم...

حتی یه درصد هم فک نکردم که از آنتنه

این اولین حس بود

حسی آغشته به ترس...

ترسی از جنس جدایی...ترس از تنهایی!!!

آخه دیگه  دوس نداشتم تنها بمونم

تو کل عمرم تنها بودم تازه...

وقتی خواستم بهش بگم دوست دارم        نمیدونستم باید از کجا شرو کنم!؟؟

آخه یه چن وقتی بود که دیگه نمی تونستم بهش فکر نکنم شب و روز برام نمونده بود...

شبا که همش بیدار بودمو روزاهم که به یادش   لب به غذا نمی تونستم بزنم!

- این چه وضعیه که برا خودت درس کردی؟

- میگی چی کار کنم؟!؟

_ برو حرفتو بهش بزن!

_ چجوری؟ نه میتونم به خونوادم بگم نه میدونم به غیر از خونشون کجا می تونم پیداش کنم

- ...

دوستای دانشگامم دیگه فهمیده بودن

- دیگه دوستای دانشگامم فهمیدن موضوعو

_ خب چرا گذاشتی بفهمن؟

- اگه توهم نه خواب داشته باشی نه خوراک اونوق اگرم که نخای چیزی بگی دیگرون خودشون می فهمن

با هم فامیلیم اما...

اماروابط خونوادگیمون اوضاع درس حسابی نداشتش! منم از همین حساب می ترسیدم که اگه به طور رسمی اقدام کنم کوچکترین مسئله ای پیش بیاد ...

خوب باید همین یه ذره روابطم بی خیال شیم

یه حس بدی داشتم نسبت به این موضوع حس می کردم قربانی دو تا خونواده شدم

از بچگی اینجوری نبودا!!!اون موقه ها خیلی رفت و آمد داشتیم    شاید علت اصلی این حسمم همین بود

تقریبا هم سنیم من یه چن ماهی بزرگترم به خاطر همینم بعضی وقتا هم بازی هم بودیم  من تو فامیلام از نظر سنی هم سن ندارم  همه یا خیلی بزرگترن یا خیلی کوچکتر...به خاطر همینم از رفت وآمد با فامیلام خاطره خوبی تدارم   چون همش تنها بودم  خوب حتما میپرسید چرا میرفتم مهمونی؟

دو دلیل داشت یکی دیدن اون...دومی وقتایی که میدونستم نمی تونم اونو ببینم نمی خاستم برم...اما خب چون یه بچه بودم،می بردنم

وقتی که یخورده بزرگتر شدم بیشتر احساس تنهایی کردم چون دیگه بزرگ شده بودمو نمی تونستم پیشش باشم

این ادامه پیدا کرد تا یه روز:

رفتیم شهرستان با خودم فک می کردم شاید اونا هم بیان آخه فامیل ما تو یه زمان خاصی میرن شهرستان هم آب و هوایی تازه کنن هم به درختاشون رسیدگی کنن از بین نرن

نیومدن..

زودتر از خونوادمون برگشتم تهران

آخه هم میخاستم یه کمی استراحت کنم هم باید میرفتم دانشگاه به کلاسام برسم فرداش دوستام بهم گفتن که تا هفته بعد کلاس نداریم  یه چن روزی تو خونمون تنها بودم فکرش از سرم بیرون نمی رفت رفتم سر وقت وسایل خواهرم از توشون چنتا از عکساشو پیدا کردم...(اگه خواهرم می فهمید یه همچین کاری کردم=اععععععععععدام)

حالا دیگه یه کار جدید پیدا کردم:خیره شدن به عکساش

سیر که نشدم هیچ  هی دلتنگتر شدم  اوضام دیگه داغون شد:

- این جوری نمیشه باید یه کاری کنم

شنيده بودم بايكي مي خواد نامزد كنه دلو زدم به دریا خواستم به خونوادم بگم اما زبونم باز نمیشد باید قبلش نظر خودشم می پرسیدم باید میدونستم که حداقل اگه اقدامم با شکست مواجه شد به خونوادمون آسیبی نمی رسه...

تنها یه راه برام مونده بود:

باید با خودش حرف میزدم زنگ زدم به خونشون(البته با هزار مکافات)قلبم داشت از سینم می زد بیرون:

_ حالا چی بگم؟

کاریو که شاید هزار بار بدون هیچ ترسی انجام داده باشم نمیتونستم انجام بدم

لرزش دلمو احساس می کردم اما نمی خاستم که بیشتر از این اذیت بشه می تونستم همونجا تلفونو قطع کنم

مادرش بود مثل همیشه تحویلم گرفت یادم میاد از بچگی همیشه بهم میگفت هر وقت خواستی زن بگیری اول به من بگو!

ای کاش می تونستم  ای کاش...!

نمیدونم چی گفتم فقط یادمه گفتم که با هاش کار دارم اونم گوشیو داد بهش بعد از سلام احوال پرسی بهش گفتم الان نمی تونم صحبت کنم باید برم یه جایی آخر هفته هستید مزاحمتون بشم اونم گفت آره با یه بدبختی هم شمارشو ازش گرفتم گفتم که اگه آخر هفته نبویدی با اون با هاتون هماهنگ کنم

درکل خودمم نفهمیدم چی گفتم یا چی گذشت در ضمن میدونم که اونم نفهمید که چی گفتم اما هر چی بود به خیر گذشت...

حالا یه دردسر بزرگتر:رفتم دره خونشون چی بگم؟

آخر هفته شد همه اتفاقاتیو که ممکن بود  بیفترو باخودم مرور می کردم

_ سلام منزل تشریف دارید؟

_ سلام بله

_ پس من تا یه نیم ساعت دیگه مزاحمتون میشم

- تشریف بیارید

_ تشریف میارید پایین؟

دیگه داشتم دیوونه میشدم نمیدونستم چی میخاد بشه اما امید وار بودم

یه چند دقیقه ای گذشت...

چراغ راه پلشون روشن شد    قلبم داشت میترکید در باز شد...

 


ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 14 آذر 1390برچسب:عشق,عشق نافرجام,دوستي,تنهايي,داستان تنهايي,حرف هاي دل يه عاشق,ساعت 14:59 توسط Lonely Alone Boy| |

صفحه قبل 1 صفحه بعد


Power By: LoxBlog.Com